نازنین خداحافظ...!

گرچه سخت است ولی می گویم : خداحافظ

گرچه شلختگی شب آزارم می دهد ولی باز هم ، خداحافظ

خداحافظ نیلوفرمردابی من !

خداحافظ بانوی  آبی  من !

خداحافظ ای ترانه یشمی باوقار !

خداحافظ ای سبوی سبز بی قرار !

دلم می خواست تا هزارۀ آفتابگردان وبوسه با زنبیلی از زنبق و زبان حال شمع ، دامن دامن ، لمس بازوان گرمت را احساس کنم ، اما تومی خواستی گناهی از عشق، به جرمهای مرتکب نشده ام اضافه نگردد.

پس خداحافظ !

دلم می خواست بوی کتاب کودکی ات که انشای بلوغ من بود ، عطر سالهای فرسودگی ام شود وادبیات شفاف دلت ، آغاز رسالت انسانی ام. اما تو می خواستی با انزوای یک اتاق پر ازتنهایی سر کنی.

پس خداحافظ !

دلم می خواست با شرمی شرقی ، جناب گلوگاه حنجره ات را بوسه باران کنم واندوه بی پایان دستهایم را با حلقه زدن به دور شانه های مهربانت به سرانجام برسانم . اما تو می خواستی فقط به روی گریه لبخند بزنی.

 

پس خداحافظ !

دلم می خواست پرندۀ بی قرار سینه ات بر شانه های من می نشست ، می خواند، می سرود ، آواز سر میداد واز دهان تنهایی من آب می خورد. اما تو می خواستی پرواز  کنی و به بی نهایتی ناممکن برسی.

پس خداحافظ !

خداحافظ نازنین شبهای تار من !

خداحافظ ای مخاطب دردهای بی شمار من !

سخت است که بی تو در این سنگلاخ عمر ، راه طی کنم

سخت است که لحظه ای بی تو به آفتاب وآب بیاندیشم

سخت است !

اما وقتی تو اینگونه می خواهی ، خداحافظ !

 

باشد شریعۀ مبارک دستهایت ، بخت منحوس شانه ام را متبرک گرداند ونامت دوباره بر فراز خانۀ تنهایی ام ، رنگین کمانی از هفت سین با تو بودن شود.

خداحافظ ..

خداحافظ نازنین...!

نازنین...!

بچه که بودم بعد از گناه شکستن گهواره های بی مسیح و ثواب پاره کردن تسبیح خاکی شیطان ، روزی هزار مرتبه داستان خلقت گریه را مرور می کردم.

مادرم می گفت : نسیم وسار وصنوبر همه شرح بارانی هوای غصه اند و در زمزمه معصوم گل محمدی دخترکی است که خواب بلند اشک را تعبیر می کند.

  ومن نمی دانستم که پرستوی آن روزها ، نامش از سفر گیسوان تو با قطار باد گرفته شده است.

آه آن روزها...

آن روزها که اردیبهشت دامن معطر تو ، باغی از گیلاس بود و در شب مرداد نگاه تو ، حواصیلی از پرواز زاده می شد.

آن روزها که بقعۀ مبارک قلب تو ، هر قفل بسته حاجتی را باز می کرد ومن زائری کوچک بودم که به دل نوشته های حریم سبز  تو چشمک میزد.

آن روزها که دوستی، دراز گیسویی بودکه از میدان اول باران تا نرسیده به هجرت سرخ اقاقی ،از پشت ویترینهای نیامده ، اسم من و تو را صدا می کرد و  در دستهای کوچکمان ، مشتی ترانه به یادگاری می داد.

حالا که آن روزها گذشته است و تو کنارم نیستی تا خاطره ای دوباره از باران را مرور کنیم.

تو رفتی ومن کنار گلدانی خالی از نسترن ، حجم خاکی این شب مفلوک را به دوش می کشم تا شهاب زود گذر این غم نیز بگذرد  و من به حوالی سپیدی قلب تو برسم.

پس دعا کن باران ببارد تا رنگین کمان با تو بودن بر آسمان خانه ام حلول کند...

 

 

نازنین بی تو من هیچم..!

بی تو که در این جمعه  ها گریه می کنم ،

 مرگ هر شب به سراغم می آید

 چون کودکی که به میهمانی باران،

 هفت سینی از سجاده های سبز آورده است.

 اما افسوس که این هفته ها بی تو تحویل می شوند وساعت وسبزه وسکه  ، سفرۀ سینۀ دل شکستۀ مرا کامل نمی کند.

چگونه می توانم حکایت عشق تو را فراموش کنم

 وقتی عقیق انگشتر چشمهایم از پریشانی گیسوی تو انگشت به دهان مانده ونگاهم هنوز در وادی حیرت به سلوک ادامه می دهد.

چگونه می توانم بی نوای غمگین تو زنده بمانم

 وقتی تالارهای سرود وسه تار میزبان نوازش سر انگشت مهربان تو بر گیتار شکسته دل من است.

چگونه می توانم از تو ننویسم

 وقتی تنها این نوشتن است که سرفه های این حنجره بغض گرفته را مرهم است واین واژه های از تو رسیده هستند که بر درخت دفتر من چراغ میلادمیوه های امید را روشن می کند.

وچگونه می توام رفتنت را توجیه کنم

 بی هیچ خداحافظی ، بی هیچ بدرودی !

دلم به صدای مهربان تو عادت کرده بود.

نازنین.....

دلم می خواست تا با هوای ابری جمله های معطر تو

 کویر دستهایم را آبیاری کنم.

دلم می خواست تا تو بودی و من به زندگی امید داشتم

میان گلهای ناممکن شعرهای سهراب شمعی روشن کنم

 واز نقاشیهای آسمان ، خورشید را به تو هدیه کنم.

دلم می خواست تو با من می ماندی و

این دو روز خاکستری طی می شد و به سر سبزی می رسیدم.

اما تو رفتی بی هیچ خداحافظی ،

 بی آنکه جوابم را بدهی ،

 بی  آنکه بگویی دوستت ندارم ،

 بی آنکه بدانم چرا رهایم کردی

 وتنها سکوت تو

 مرا شکست.!

التماست کردم به کلامی مرا روشن کن

 وتو

 نخواستی هم بغض من باشی!

می دانستم عشقت نبودم

 وتنها یک حرف بودم پیش جملات سینه ات

و ندانستی که عشقم بودی

 و جمله ای بودی از واژه های  عشق من!

گفته بودم دلت را می خواهم خندیدی و رفتی....!

تقصیر تو نیست

 عشق همیشه پشت پنجرۀ این روزها خاک می خورد.

 و من نیز مانند تو که عشقت را میان خاکها رها کردی ،

 دلم را در مسیر یاد تو خاک می کنم

تا اگر بوی زنبق خاطره ات از این حوالی رد شد

 دوباره زنده شوم و دوباره صدای محزون تو را ازلای شب بوها بشنوم

 که می گوید:

 دوستت دارم...!