و من

سی سال پیش

گریه م گرفت

وقتی از مادرم 

کسی مرا برید.

متولد بهارم

عاشق پاییز

نام و کنیه ام

عربی است.

مثل تو 

باران که می بارد

  به سمت انتشار بوسه بر نگاهت

قدم می زنم

عاشقانه.

همین اطراف

زندگی می کنم

می دانی کجا؟

اهل کرمانم

روزگارم با اجازه سهراب

بد نیست

همسایه حافظم

نزدیک باغ ارم

درس می خوانم

تزم مانده است

و

تلفنم

گاهی زنگ می خورد.

شرح حالم

گاهی بیمار است.

شوخم

مثل کفشهای میرزا نوروز

ببینی ام

خنده ات می گیرد

شاید هم از ترس 

گریه ات.

نه شوخی کردم.

این شعر نبود خواستم یه کوچولو از خودم بگم:

حمید هستم 30 ساله اهل کرمان. دانشجوی فوق لیسانس شیراز.

شما واقعا شاعرید

خوشحالم که مرا دوباره از سر خط خواندید و آغاز کردید.

منتظر شنیدنتان هستم.




نظرات 2 + ارسال نظر
افسانه دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:05 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام
برای شروع خوب بود
اول شعرتون باید می نوشتید اهل کرمانم من
پیشه ام بیکاری ایست
اهل شعرم اما
روزهایم آفتابیست
اهل درس هستم من
در دیار حافظ
کلامم عاشقانه است

شب مهتابی من
یک شب غمگینی ایست

من شاعر نیستما (خنده)
اینها رو فی البداعه گفتم (خنده)
وزن وقافیه اش بهم نمی خورند چون شعر نو نیست کلاسیک هم نیست شعر وسطاییه(خنده)

بنفشه دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام
همه چیز یک اتفاق بود
خیلی اتفاقی دیدمت
خیلی اتفاقی تر به دلم نشست
میان میلیونها میلیون واژه که میلولند میان هم و
میان هزاران هزار شاعر
چقدر ساده دل بستم
و چقدر ساده تر به انتظار نشستم
ملالی نبود
عاشق انتظارم
خوشم می اید وقتی میگریند
چشمهایم را می گویم
وقتی از انتظار به ستوه می ایند
اما دلم
قند اب میکند
میان خود
شاید چون پایان را باور دارد
آغازی و پایانی
رسم زندگیست
آه گفتی تولد
تولدت
یادم هست
قصه ای بود از مردی
که چهار فصل با خویش داشت
که میشکفت با بهار
گرم و دلنشین سخن میگفت چون تابستان
عاشق بود چون پاییز
و ابری و بارانی چون زمستان
مرد رویاهایم بود
شبیه تو
راستی
بینی ات
یادم افتاد
کاش میدانست حکایت من و بینی
همان حکایت شعر وحشیست
((تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارت‌های ابرو
دل مجنون ز شکر خنده خونست
تو لب می‌بینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کرده‌ای نام
نه آن لیلی‌ست کز من برده آرام))
بله ..
حکایت اینست
چقدر دلم هوایی میشود
مثل پرنده های بازیگوش باغ ارم
غروب دلگیر باغ و گرگم به هوای گنجشک ها
چقدر دلم میخواهدبشویم
ریه هایم با هوای باغ
گفتی خواندمت
اری
(آنگونه می‌خوانمت
که می‌خواهمت
کمی تامل کن
بیندیش
دوست من،
من
آنگونه خواندمت
که می‌خواستمت)
بله
داشتم از اتفاقها میگفتم
چه اتفاقی هوایی را نفس می کشم
که هر روز ریه های تو از آن خالی میشوند و پر
همین!!!
زندگی یعنی اتفاق
راستی
گفتم از انتظار خوشم می اید
ولی تو باور نکن
زودتر بیا
منتظرم











برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد