بعد از هزار سال...

سلام

پس از حدودی دوباره آمدم برای شاعری که همین نزدیکی ست.

گوش کنید:

_____________________________________________________________

بعد از هزار و یکشب

من دوباره قصه تو را خواهم نوشت

در گلدانی از گریه و برگی که مرا جنگل می کند بانو...!

شبی دلم گرفت

چون امشب که خسته از خویشم 

و خوشتر از خاک

نفس نفس مرا اشک می خواهد شب، انزوا، تقدیر، مرگ..

مرگ بر مرگ برگ 

که پاییز همین نزدیکی ست 

و زمستان

خدای این ترسوهای حوالی خفقان.

امشب به زیارت چشم تو آمده ام مادر

با رنگی از جنون که بر تنم شعار می نویسد

سالها بود اینگونه نرقصیده بودم

 حیات خلوت دفتر شعرم را...

مادر،

گفته بودم که لا حول و لای شعر ناب تسبیحت را

غزل می کنم

و ترانه اش را بر اندوه غصه هایم آهنگ،

اما گناه زلف پوسیده ام

مرا به دار دنیا آویخت و در طیران چشم اقاقی

خیره خیره بوسیدن شب را نواختم.

مادر، گفته بودی از غربت باران در مجاورت کویر

برایم سوغاتی از بهشت می آوری

اما وقتی به برادرت از خیس خونین

سرختر برگشت

تنها تو ماندی و تنهایی ام

که تنهاتر از بود و نبود ما  

کسی نبود.

مادر..

کاش دوباره کسی مرا می رقصاند

امشب به پاس دختری از بنفشه ها

شعر نوشتم

تنهایی اش مبارک

متبرک باد ناممان

که شاعرانه ست...

 مهر نود

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد