نازنین به گلدان گریه های من سری بزن...!

به گلدان گریه هایم که سر می زنم ، همیشه شمعدانی یاد تو بوی بهار می دهد ، بوی تبسم باران بر هق هق برگ وریشه . بوی سجدۀ مسیح لاله ها به پای مریم سپید این روزها.

این روزها که تو نیستی وجای خالی تور ا ابرهای غصه گرفته اند.

این روزها که حنجرۀ سبز چکاوکها ، شمیم ترانه های مهتاب را نمی سراید.

این روزها که تو نیستی وسیمهای خاردارتنهایی.اطراف مرا حصار کشیده اند.

این روزها که مردم کتابهای بی مقدمه، اسیر سکوت قصه های بی حوصله اند.

این روزها که تو نیستی و اثر انگشت شب بر شیشۀ روز ، جرم آشکار تاریکی را هویدا می

کند. این روزها که زمین سیارۀ تنهایی  است که گرد خورشید ، غریبانه می چرخد. انسان بر

دادگاه بی جاذبه ای از سقوط ، محکوم به حبسی ممتد پشت میله هایی از بی کسی است.

و این روزها....

زمستان است : پر از برف ، پر از گُل مردگی ، پر از عینکهای سیاه وچشمهای تبخال زده ،

پر از تنگهای بلور بی ماهی ، پر از پاره پاره های دل بر مدار سنگفرش دل تنگی ، پر از

براده های اشک بر دریای چشم به راهی و پر است از روزهای خالی از تو....!

واین روزها.....

بهار نیست. پائیز را نگاه کن که با وقاحتی عظیم ، گلبرگهای سپید یاس را به صلیب می

کشاند. شبهای بی مهتاب را بنگر که چون سفره ای از شهابهای سوخته ، شام فرشتگان زمین

را به تاخیر می اندازد . واین روزها ، ادامۀ قرنهای بی تو بودن است. سالگرد هبوط آدم

وقرن گرد عروج تو...

ومن همچنان تنها و غمگین بر جاده ای که بر مشام شب زده اش ، بوی انتظار تو می رسد ،

می گریم ،چون خاکی باران خورده که راه عبورم تنها به سپیدۀ آمدن تو ختم می شود. پس بیا

که تنها چارۀ این دل بی درمان نام تو ، چشم تو وشرح کلام بارانی ات بر انبساط سینه

ماست...!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد